سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

رضا جلالی (ارائه دهنده کلیه خدمات حسابداری و حسابرسی)

چشم زخم راست است و افسون راست ، و جادوگرى حق است و فال نیک درست و فال بد نه راست ، و بیمارى از یکى به دیگرى نرسد و بوى خوش بیمارى را بهبود دهد ، و عسل درمان بود . و سوارى و نگریستن به سبزه درمان بیمارى . [نهج البلاغه]

 RSS 

کل بازدید ها :

115849

بازدیدهای امروز :

8

بازدیدهای دیروز :

16


وضعیت من در یاهو

یــــاهـو


درباره من

رضا جلالی (ارائه دهنده کلیه خدمات حسابداری و حسابرسی)
رضا جلالی
رضا جلالی عضو انجمن حسابداران خبره ایران ارائه دهنده کلیه خدمات حسابداری – حسابرسی و آموزش مدیریت و طراحی سیستم – مشاوره و نظارت مالی تلفن 09155010098 فاکس 6095830-0511 Reza Jalali Iranian Association of Well-experienced Accountants accounting, auditing instruction, system design and management, supervision & consultation Tel:09155010098 Fax:0511-6095830 Email:rezajalaly_acc@yahoo.com www.rezajalalyacc.blogfa.com


لوگوی من

رضا جلالی (ارائه دهنده کلیه خدمات حسابداری و حسابرسی)

 پیوندهای روزانه

حسابداری دات کام [22]
[آرشیو(1)]


 اوقات شرعی


لوگوی دوستان












 لینک دوستان

قانون برنامه چهارم توسعه - قسمت اول
قانون برنامه چهارم توسعه - قسمت دوم
قانون برنامه چهارم توسعه - سند چشم انداز
قانون کار جمهوری اسلامی ایران
لینکهای مفید
بورس
برنامه هواپیماها و قطارها
ارسال SMS
راهنمای تلفن 118
اطلاعات عمومی
اخبار ایران و جهان
ورزش


اشتراک

 


فهرست موضوعی یادداشت ها

حسابداری و حسابرسی[32] .

نوشته های قبلی

دی ماه 84
اسفند ماه 84
پاییز 1387
زمستان 1386
بهار 1385
زمستان 1384


[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

رضا جلالی تاریخ شنبه 84/12/13 ساعت 1:2 عصر

حسابرسی خداوند به روایت یک گناهکار

 گناه هایم را بردم پیش خدا. همه اش را، ریز و درشت. خب، از حق نگذریم خیلی سنگین بود. برای همین، خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم. پاهایم شل شده بود. دست هایم از آرنج لمس شده بود. انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود. اما دلم که خوش بود. مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد؟ یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین، با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا. رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم. یعنی گناه ها را ریختم جلوی پایم و گفتم: «آخیش! من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!»هنوز کلمه «ببخشی» را تا آخر نگفته بودم که یکهو فرشته ها با هم گفتند: «وااا!» خنده شان گرفته بود. توی چشم هایشان خنده را می دیدم. یکه خورده بودند از این همه  روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم. می دانستند که خدا بیشتر از اینها را هم بخشیده؛ اما این قدر گناه برای من، توی این قد و قواره، خیلی بود. تازه، آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم؛ مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد، به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست. نه، یک روز خیلی معمولی بود. درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند. هر کس سر کار خودش بود. همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا.یکی از فرشته ها، که مأمور وارسی گناه ها بود، آمد جلو. مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد. یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناهکارها رویش می نشستند، هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازدتشان پایین. من هم نشستم روی ابر. حواسم به فرشته  بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک ترها را می گذاشت رو. سنگین ترها را که می دید، اخم می کرد یا یکهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛ اما هیچ چیز نمی گفت، چون تصمیم با خداوند بود.یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد. شماره خورد، ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد. لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود. خداوند باید تصمیم می گرفت. نگاهی انداخت به لوله بلند بالای کاغذ. از هم بازش کرد. من همه اش را، از روی همان تکه ابر سبک حس می کردم. با یک نگاه همه اش را خواند. سبک سنگین کرد. لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید:«پنج شنبه بعدازظهر، ۲۵ مهرماه سالی که گذشت، یادت می آید؟! گناهش را چرا ننوشته ای؟» فرشته بال هایش را به هم زد و گفت: «گناه نکرد... آن روز را که شما می گویید، می خواست گناه کند. حتی تا لحظه  انجام دادنش هم رفت. خیلی جلو رفت، اما گناه نکرد. برگشت؛ یکهو. من آماده نوشتن بودم، اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد، سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم!»هر چه به کله ام فشار آوردم که آن پنج شنبه را به خاطر بیاورم، نشد. توی کله ام خالی خالی بود. با صدای خداوند بود که به خودم آمدم: «به خاطر آن پنج شنبه ۲۵ مهرماه و گناهی که انجام نداد، او را بخشیدم. بگویید برود!» چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه چهارم آسمان می رساند.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com